Friday, October 12, 2012

دلم تنگه

 
میر عزیز، کجایی مرد؟
ببین چه کردن با تو؛ ببین چه کردیم با تو!
تو مشغول کارهای فرهنگی بودی و بعد از چهار سال مشاهده ویرانگری های یک دیوانه تحملت به سر آمد و با وجود کینه های شخصی شخص اول مملکت و مشکلاتی که با او داشتی، وارد میدان شدی و علیه جور و ستم قد علم کردی.
تو نتوانستی سیاستهای صدقه ای دولت را ببینی. نتوانستی ببینی که دولت با مردمی که روی عظیمترین سرمایه ها زندگی میکنند، مثل گدایانی گرسنه رفتار میکند. نتوانستی ببینی که صنایع کشور روز به روز رو به زوال و نابودی میروند. نتوانستی مادر مجردی را ببینی که برای کودک گرسنه خود از مغازه گوشت دزدید و روانه زندان شد. نتوانستی اشکهای کارگری را ببینی که ضجه میزد «خودم به درک، بچم گرسنست. حقوقمون رو بدید.» نتوانستی کودکی را ببینی که مجبور است از فرط فقر ترک تحصیل کند. نتوانستی ببینی چگونه روز به روز آمار بیکاری در کشور زیاد میشود و جوانان این مملکت به جای کار کردن و لذت بردن از زندگی رو به مواد مخدر می آورند.  تو نتوانستی همه این ها را ببینی. تو آمدی تا عزت را به ایران بازگردانی و مردم این سرزمین را سربلند کنی.
اما چه شد. هنوز یادم است روز شمارش آرا را. شبش به رخت خواب رفتم به امید اینکه صبح آن روز از شادی پیروزی تو به هوا بپرم.  صبح بیدار شدم و از اتاقم بیرون رفتم و مادرم را دیدم که پای تلویزیون نشسته بود. چهره سردی داشت. فوق العاده سرد. ازش پرسیدم چه شد؟ گفت احمدی نژاد برد!!
باید هم چهره اش آنقدر سرد میبود. تمام آن شور و امید به آینده ای روشن، تمام آن هیجانات، همه و همه ما را رها کردند.
حس غریبی بود.
روزها گذشت و ما به رهبری تو بزرگمرد قیام کردیم. خون دادیم. شهید دادیم. هم ما ندا و سهراب و ترانه را دادیم و هم تو سیدعلی، خواهرزاده عزیزت را.
عجب روزهایی بود. آن تجمعات، آن راهپیمایی ها، هر وقت وارد جریان راهپیمایی میشدیم انگار دیگر خودمان نبودیم. انگار دیگر آن ایرانیان سردی که میشناختیم نبودیم. برای ساعاتی همه تبدیل به دوستان، برادران و خواهرانی میشدیم که همه برای هم در آنجا حاضر بودیم. آن احساس فوق العاده بود. هنوز از فکر آن لحظات اشک در چشمانم حلقه میزند.
اما روزها گذشت و جریان سرکوبگر بر وحدت ما غلبه کرد.
گله ای ندارم. مسلما چند چیز در جای خود نبودند. مردم نمیتوانستند آن همه هزینه بدهند تا فقط یک دولت را در جمهوری اسلامی تعویض کنند. آن طور هم نیست که تقصیرها را گردن تو بیاندازم. مردم در حال حاضر علیه جمهوری اسلامی هم قیام نمیکنند، چراکه هدف و دید مشخصی از آینده ندارند.
در نهایت تو و همسرت را به همراه شیخ شجاع محبوس کردند. آنها دارند بلایی را که بر سر منتظری آوردند بر سر تو می آورند و ما سکوت پیشه کرده ایم.
میر عزیز، خیلی چیزها برای گفتن دارم که الان توان گفتن آنها را ندارم. هیچ گله ای ندارم، نه از تو و نه از مردم. فقط دلتنگتم مرد...

1 comment:

  1. آقای پارسا چند سالته ؟

    این بابا ،چهارسال نه ،بلکه ده سال رییس فرهنگستان بوده و قبل از اون در بالاترین پست ها و سمت های این رژیم نابکار بوده و در ادامه جنگ هشت ساله نقش اساسی را داشته ،اگر اینها یادت هست و باز میگی ...، که توهم از خودشون هستی و اگر نه ....برو مطالعه کن و بخوان .......تا احساسی با سیاست برخورد نکنی .....

    ReplyDelete